من از ریاضی و جبر و حساب ترسیدم
از امتحان و سوال و جواب ترسیدم
من از مطالعهی دین و زندگی؛ تنها
برای نمره و کسب ثواب ترسیدم
مدام تو گوشم داد زدی و کر بودم
میخواستی دکتر شم چون که تک پسر بودم
میون این همه دکتر، مهندس و قاضی
گناه من چیه که عاشق هنر بودم؟!
همیشه میگفتی نون تو قرص و آمپوله
به من چه ربطی داره که X مجهوله؟!
به من چه ربطی داره فلانی چیکارهس؟!
واسه تو معنی این زندگی فقط پوله؟!
چرا نمی بینی تو چشام شادی رو؟
بذار کنار این ژستای انتقادی رو
فقط برای یه دفعه بیا و تجربه کن
یه لحظه زندگی با فکر غیرمادی رو
به فکر طعمه نباش روی خاک ماهی نیست
درون من واسه تو چیز دلبِخواهی نیست
منو ببخش بابا، که واسه رویاهات
تو زندگی من و باورام راهی نیست...
رضا صفری